بیست و دو تمام
روزهای خوبی هستند این روزها. شروع خوبی، برای بیست و سه سالگی. کار و عشق و رفاقت همگی روبراهند، فقط دلتنگی برای بهار است و داستان نخواندن.
*
دوشنبه دومیهای مدرسه اول رود و کوهشان را تمام کردند و دوباره افتادند گیر پیچیدگیهای محیط انسانساخت. سهشنبه بعد از این همه رفتوآمد به مدرسه دوم برای اولین بار نیم ساعتی بچهها را دیدم. مشتاق و تیزبین بودند و امیدوارم کردند به ادامهای که از لحظه اول به نظر ناممکن میآمد. اولیهای مدرسه اول را چهارشنبه بردیم توی شهر و آخ که هیجانشان از این همهای که همیشه جلوی چشمشان بود و گذشته بودند. و بعد آن پارک غریب، و برق چشمهایشان از این که "آدمها را جمع کنند تا آنجا دوباره زنده شود"... بچههای اراج هم به آن نقطهای رسیدهاند که "جدی" بودن کارشان را لمس میکنند و این نگهشان میدارد پای کار. من وسط همه اینها، هی روزهای نو رامیبینم. ساختن. زندگی. پا بر زمین.
*
توی آشپزخانه، "از رشتهت راضیای؟" و جواب من به سوالی که انگار تا ابد قرار است ازم پرسیده شود. لبخند راضیای آن بیرون توی هال، که همه این سالها همهی "نه"ها را با من گذشته ست.
بوسهی گرم بالای تخت، روشنی پای پنجره، چای گرم روی میز، تکه تکه خوشبختی گوشه کنار اتاقم.
*
از غرابت پارک برگشتهی پیش من. حتی صندلی بچه را پای کاج دیدهای. حتی ترکیب درختها را در نور اریب پسزمینه. حتیتر، ته دنیا بودن آن چند وجب خاک را. ایستادهای کنار شیشه ماشین، و اشاره میکنی که در را باز کنم. لبخند تو. برای هزارمین بار، آءخ از لبخند تو.
*
دور میزی رو به بولوار سنگ کاغذ قیچی میکنیم برای رفتن. روانتر از هر چیزی که تا به حال تصورش را کرده بودم، داریم با هم بودن را زندگی میکنیم.
che mehraboonaneh minevisi. movafagh bashi.
همیشه خدا با کارات حرص آدمو در میاری :|